داستان نیمه تمام
بوی هیزم نیم سوخته تموم فضای کافه قدیمی رو پر کرده بود.یه کافه قدیمی کنار یه جاده برف گرفته که انگار انتهاش به ابدیت وصل میشه.صدای خش دار یه مرد از گوشه تاریک سالن قهوه چی پیر رو یه خودش میاره...."یه چای کمرنگ "پیرمرد با دستای لرزون و خستش
مشغول ریختن چای میشه.صدای برخورد استکان و نعلبکی انگار لرزش دستاشو فریاد میزنن.صدای سوت یه ترن از دوردست به گوش میرسه.حالا دیگه برف هم باریدن گرفته.دونه هاش خسته از کلی رقصیدن آروم آروم روی زمین سرد جا خوش میکنن.
جمعه 11 آذر 1395 - 8:36:10 AM